خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم.و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد.
و خدا سگ را آفرید و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود.
سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم. و خداوند آرزوی سگ را برآورد.
میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم. وخداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.
و سرانجام خداوند.........
انسان را آفرید
و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد.انسان گفت: سرورم! من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خرنخواست زندگی کند و آن پانزده سالی که سگ نخواست زندگی کند و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده.
و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد.
و از آن زمان تا کنون ..............................
انسان بیست سال مثل انسان زندگی می کند.....
و پس از آن، سی سال مثل خر زندگی می کند، ازدواج می کند و مثل خر کار می کند و مثل خر بار می برد...
و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد.
و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند، از خانه این پسر به خانه آن دختر می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش راسرگرم کند.
و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست و این داستان ادامه دارد........
مدیر محترم وبلاگ کلک&دروغ(معین)
با سلام
یادداشتی با عنوان برگی از خاطرات روزانه پرزیدنت در وبلاگتان مغایر قوانین سایت پارسی بلاگ ارزیابی گردید.
علت مغایرت:متن و کلمات استفاده شده در وبلاگتان لطفا هرچه سریعتر نسبت به تغییرات لازم اقدام نمائید.
در غیر اینصورت با وبلاگ شما مطابق قوانین سایت برخورد خواهد شد.
امروز بعد از اقامه نماز صبح کمی خوابیدم. ناگهان با چند لگد و ضربات متکا توسط عیال از خواب بیدار شدم.!!!!!!!
عیال: آی معین ! الهی که جز و جیگر بزنی. باز شلوارت دوتا شد رفتی سر من هوو آوردی؟. یه آشی برای تو و اون ... ورپریده بپزم که یه وجب روغن داشته باشه. از امروز حق نداری پات رو از خونه بزاری بیرون.
هرچه توضیح دادم که بابا جون این ...... که من توی خواب صداش زدم اسم یه خانوم نیست قبول نکرد. دوباره هم برای زنم توضیح دادم ولی اصلا باور نکرد…. کمی فکر کردم. دیدم اگه قرار باشد که تمام روز رو توی خونه بمونم ممکن است دشمنان شایعه کنند که لابد رئیس جمهور ترور شده.
لذا با صدایی آرام به عیال گفتم:ببین. امروز قراره رئیس جمهور منگل آباد بیاد ایران. من حتما باید به فرودگاه بروم و ازش استقبال رسمی کنم و الا آبروی مملکت میره. لطفا بزار برم. دنیا منتظره که من اسرائیل رو نابود کنم. بزار برم.
عیال:خبه خبه. لازم نکرده. حالا بلند شو برو دوتا سنگک کنجددار برشته از سر کوچه بخر تا بعدا تکلیف خودم رو با تو روشن کنم.
با ناراحتی بلند شدم و کاپشن کرمی رنگ رو روی شانه ام انداختم و با زیرشلواری و دمپایی رفتم نانوایی محل دوتا نون بخرم شاید این زن ما از خر شیطون بیاد پایین و بزاره ما به کارهای مملکت و اسرائیل و جهان برسیم. توی راه با خودم گفتم این نون خریدن ما هم جزئی از کار اداره مملکته. اصلا فرض میکنیم میخواهیم بریم از یک نانوایی بصورت سرزده بازدید کنیم. باید مشکلات آنها راگوش کنیم و در کابینه مطرح کنیم.همینکه به نانوایی رسیدم و سلام کردم شاطر عباس گفت: مرد حسابی! پول نفت ما چی شد؟ گفتم: شاطر جون. الان وقت ندارم باید تا نیم ساعت دیگه فرودگاه باشم. آقای کلینتون قراره بیاد. فعلا دوتا سنگک کنجدی بده فردا میام با هم حساب میکنیم. هم پول نون را میدم و هم در مورد طلب پول نفت شما مذاکره میکنیم.
شاطر عباس گفت: بدون نوبت نون به کسی نمیدیم. برو ته صف…. قول نمیدم ولی شاید نوبت شما که رسید خمیر تموم کنیم. حالا وایسا همونجا تا ببینم چی میشه.با خودم گفتم: حتما این شاطر عباس شبها ماهواره نگاه میکنه که اینقدر ضدانقلاب شده یا شاید هم از اسرائیل پول میگیره که به ما دوتا نون خارج از صف نمیده. باید بگم وزیر اطلاعات اینو زیر نظر بگیره و شاید لازم باشه بفرستیمش ...... تا مورد ارشاد ویژه قرار بگیره !! !!
فعلا دیر شده باید برم تا بعد....
خاطره ای از آقای هاشمی رفسنجانی گذاشتم و همون مطلب رو با تصحیح آقای x(حسین خان شریعت مداری )
...شب به خانه نیامدم و به دفتر کارم رفتم. شام، کوکوی سیبزمینی داشتیم و تلفنی با خانه صحبت کردم. معلوم شد، عفت هم برگشته و از پیامهای آقای منتظری برایم گفت. امروز طومار 50 متری در سالن مجلس آوردهاند که مردم به دنبال سخنان مهدی بازرگان، خواستار اخراج لیبرالها از مجلس شدهاند و اینها خیلی ناراحتند و از من گله دارند که چرا کاملاً از آنها حمایت نمیکنم . آقای محمد محمدی گلپایگانی هم، ضمن اظهار ناراحتی از وضع خودش و فشار حزباللهیهای گرگان، پیام دکتر پیمان را آورد که «امت» را به خاطر فشار حزبالله، تعطیل کند و میخواهد من را ببیند.کارمان با این آقایان مشکل شده، دوستان و همرزمان دوران مبارزهاند و خود را ذیحق میدانند، من هم تحت تأثیر عواطف هستم و از طرفی در این جریانهای اخیر، بد عمل کردند و اوج آن، که کار را مشکلتر کرده، وضع روابطشان با ضدانقلاب محارب است که این همه انسانهای بزرگوار انقلابی را شهید کردهاند و در جنگ با عنوان ستون پنجم دشمن عمل میکنند. در عین حال از نصیحت و خیرخواهی نسبت به آنها دریغ نمیکنم. آخر شب، مقداری از گزارشها را خواندم. حادثه مهمی نداشتیم. ص323 «کتاب عبور از بحران»
حالا با هم روایت درست و دقیق و بدون اشتباه و مناسب با اوضاع واحوال کنونی !!!!!!را از دید آقای x میخوانیم:
یکشنبه 19 مهر 1360...ظهر که از خواب پا شدم، رفتم به دفتر کارم. ناهار کباب تیهو و بوقلمون و خاویار و آلورا و آناناس و سوپ لابسترداشتم. تلفنی با خانه صحبت کردم. معلوم شد، عفت هم برگشته. خیلی اصرار داشت که تا شب جامعه را با شدت هرچه تمامتر به آشوب بکشیم و زودتر انقلاب را به باد بدهیم. هرقدر اصرار کردم نپذیرفت. نگرانم. الان وقتش نیست. فائزه و فاطمه هم مثل ایشان به شدت مصرند به این ماجرا.داشتم دسر میخوردم که آقای علیاکبر ناطقنوری آمد. ناراحت بود. گفت: « اکبر کارها عقب است. چرا نمیآیی زودتر همه ثروتهای ملی را چپاول کنیم و مملکت را به یغما ببریم.» هرچه گفتم من الان درگیر خیانت به رزمندگان اسلام هستم و گرفتار پیروز کردن باطل بر حق هستم، چون به صدامیزد کافر قول دادهام به خرجش نرفت. دست آخر رضایت دادم که او هم بیاید با حسن روحانی خیانت کند به اساس انقلاب و در عوض پروژه چپاول ثروتهای مملکت را هم بسپاریم به بچههای دو خانواده. اندکی دلچرکین شد ولی بههرحال پذیرفت و رفت.بعد از ظهر داشتم نقشه رابطه با آمریکا را میکشیدم که آقای خاتمی آمد. بچههای دفتر گفتند آقای خاتمی آمده. آمد توی دفتر، خشکم زد. امان از دست گیجبازیهای بچههای دفتر. فکر کردم سیدمحمد خاتمی آمده، نگو سیداحمد خاتمی آمده بود. پنج دقیقه بیشتر نماند. دعوایمان شد، ناسزا گفتیم به هم. چایی نخورده رفت. در دفتر را خیلی محکم به هم زد.
آقای محسن رضایی از قرارگاه زنگ زد برای کسب تکلیف، گفتم همین روند خیانت خوب است، آن را پیبگیرید.بعد اخوی محمد آمد. بحمدالله دستش در خیانت و چپاول خوب راه افتاده، مهدی و محسن را به او سپردم تا آموزششان بدهد. با برادران لاریجانی قرار داشتم. رفته بودند اسکی نیامدند....نزدیک غروب خیلی درگیری داشتم. برادران مؤمن و مسلمان و مبارزان واقعی و صاحبان اصلی انقلاب آمدند. برادر سیدمجتبی هاشمیثمره، برادر صادق محصولی، برادر محمد علیآبادی، برادر مهدی کلهر و برادر حمید روحانی.یک اسلامشناس برجسته هم همراهشان بود به نام اسفندیار رحیممشایی که انصافاً هم وارد بود. به نمایندگی از برادر دیگری آمده بودند . فقط همین جمع هستند که فهمیدهاند من مسائلی را به امام تحمیل کردهام و دارم جام زهر دست ایشان میدهم. از طرفی چون همه بار انقلاب بر دوش این جماعت است، نمیتوانم هیچ چیزی به آنها بگویم. نمیدانم کی از همه اسناد یک کپی هم داده به این برادران.خلاصه حسابی سرم دادوبیداد کردند و گفتند که همه مدارک را هم دارند. حتی فهمیدهاند که میخواهم جامعه را به آشوب بکشانم و انقلاب را به باد بدهم. از طرفی همه بار جنگ هم بر دوش این برادران است و همه هم این را میدانند. لذا نمیتوانم هیچ کاری بکنم.شب آنقدر از دستشان گریه کردم که نماز صبحم قضا شد. خدا مرا ببخشد. اکبر هاشمی بهرمانی
ص 323 (کتاب عبور از بحران، چاپ جدید با ویرایش خیلی جدید)
بازدید دیروز : 8
کل بازدید : 135308
کل یاداشته ها : 96