شعری که در ادامه آوردهام را «هادی خرسندی» سروده است : شعریست از زبان یک ایرانی مقیم خارج از کشور که احتمالاً دلش هم قدری برای ایران تنگ شده است!!!!!به نقل از ایران من :
بگذر از نی، من حکایت میکنم وز جداییها شکایت میکنم
نالههای نی، از آن نیزن است نالههای من، همه مال من است
شرحه شرحه سینه میخواهی اگر من خودم دارم، مرو جای دگر.
این منم که رشتههایم پنبه شد جمعههایم ناگهان یکشنبه شد !
چند ساعت، ساعتم افتاد عقب پاک قاطی شد سحر با نیمهشب
یک شبه انگار بگرفتم مرض صبح فردایش زبانم شد عوض
آن سلام نازنینم شد «هِلو» وآنچه گندم کاشتم، رویید جو
پای تا سر شد وجودم «فوت» و «هِد» آب من «واتِر» شد و نانم «برِد».
وای من! حتی پنیرم «چیز» شد است و هستم، ناگهانی «ایز» شد
من که با آن لهجه و آن فارسی آنچنان خو کرده بودم سال سی
من که بودم آنهمه حاضر جواب من که بودم نکتهها را فوت آب
من که با شیرینزبانیهای خویش کار خود در هر کجا بردم به پیش
آخر عمری، چو طفلی تازهسال از سخن افتاده بودم، لال لال
کمکمک، گاهی «هِلو»، گاهی «پیلیز» نطق کردم! خرده خرده، ریز ریز
در گرامر همچنان سردرگمم مثل شاگرد کلاس دومم
گاه «گود مورنینگ» من جای سلام از سحر تا نیمه شب دارد دوام
با در و همسایه هنگام سخن لرزه میافتد به سر تا پای من
میکنم با یک دو تن اهل محل گاهگاهی یک «هِلو» رد و بدل
اگر هوا خوبست یا اینکه بد است گفتگو دربارهاش صد در صد است
جز هوا، هر گفتگویی نابهجاست این جماعت، حرفشان روی هواست
بگذر از نی، من حکایت میکنم وز جداییها شکایت میکنم
نی کجا این نکتهها آموخته نی کجا داند نیستان سوخته
نی کجا از فتنههای غرب و شرق داغ بر دل دارد و تیشه به فرق؟
بشنو از من، بهترین راوی منم راست خواهی، هم نی و هم نیزنم
سوختند آنها نیستان مرا زیر و رو کردند ایران مرا
کاش میماندم در آن محنتسرا تا بسوزانند در آتش مرا
تا بسوزانندم و خاکسترم در هم آمیزد به خاک کشورم
دیدی آخر هر چه رشتم پنبه شد جمعههایم ناگهان یکشنبه شد!
خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم.و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد.
و خدا سگ را آفرید و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود.
سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم. و خداوند آرزوی سگ را برآورد.
میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم. وخداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.
و سرانجام خداوند.........
انسان را آفرید
و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد.انسان گفت: سرورم! من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خرنخواست زندگی کند و آن پانزده سالی که سگ نخواست زندگی کند و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده.
و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد.
و از آن زمان تا کنون ..............................
انسان بیست سال مثل انسان زندگی می کند.....
و پس از آن، سی سال مثل خر زندگی می کند، ازدواج می کند و مثل خر کار می کند و مثل خر بار می برد...
و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد.
و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند، از خانه این پسر به خانه آن دختر می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش راسرگرم کند.
و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست و این داستان ادامه دارد........
مدیر محترم وبلاگ کلک&دروغ(معین)
با سلام
یادداشتی با عنوان برگی از خاطرات روزانه پرزیدنت در وبلاگتان مغایر قوانین سایت پارسی بلاگ ارزیابی گردید.
علت مغایرت:متن و کلمات استفاده شده در وبلاگتان لطفا هرچه سریعتر نسبت به تغییرات لازم اقدام نمائید.
در غیر اینصورت با وبلاگ شما مطابق قوانین سایت برخورد خواهد شد.
امروز بعد از اقامه نماز صبح کمی خوابیدم. ناگهان با چند لگد و ضربات متکا توسط عیال از خواب بیدار شدم.!!!!!!!
عیال: آی معین ! الهی که جز و جیگر بزنی. باز شلوارت دوتا شد رفتی سر من هوو آوردی؟. یه آشی برای تو و اون ... ورپریده بپزم که یه وجب روغن داشته باشه. از امروز حق نداری پات رو از خونه بزاری بیرون.
هرچه توضیح دادم که بابا جون این ...... که من توی خواب صداش زدم اسم یه خانوم نیست قبول نکرد. دوباره هم برای زنم توضیح دادم ولی اصلا باور نکرد…. کمی فکر کردم. دیدم اگه قرار باشد که تمام روز رو توی خونه بمونم ممکن است دشمنان شایعه کنند که لابد رئیس جمهور ترور شده.
لذا با صدایی آرام به عیال گفتم:ببین. امروز قراره رئیس جمهور منگل آباد بیاد ایران. من حتما باید به فرودگاه بروم و ازش استقبال رسمی کنم و الا آبروی مملکت میره. لطفا بزار برم. دنیا منتظره که من اسرائیل رو نابود کنم. بزار برم.
عیال:خبه خبه. لازم نکرده. حالا بلند شو برو دوتا سنگک کنجددار برشته از سر کوچه بخر تا بعدا تکلیف خودم رو با تو روشن کنم.
با ناراحتی بلند شدم و کاپشن کرمی رنگ رو روی شانه ام انداختم و با زیرشلواری و دمپایی رفتم نانوایی محل دوتا نون بخرم شاید این زن ما از خر شیطون بیاد پایین و بزاره ما به کارهای مملکت و اسرائیل و جهان برسیم. توی راه با خودم گفتم این نون خریدن ما هم جزئی از کار اداره مملکته. اصلا فرض میکنیم میخواهیم بریم از یک نانوایی بصورت سرزده بازدید کنیم. باید مشکلات آنها راگوش کنیم و در کابینه مطرح کنیم.همینکه به نانوایی رسیدم و سلام کردم شاطر عباس گفت: مرد حسابی! پول نفت ما چی شد؟ گفتم: شاطر جون. الان وقت ندارم باید تا نیم ساعت دیگه فرودگاه باشم. آقای کلینتون قراره بیاد. فعلا دوتا سنگک کنجدی بده فردا میام با هم حساب میکنیم. هم پول نون را میدم و هم در مورد طلب پول نفت شما مذاکره میکنیم.
شاطر عباس گفت: بدون نوبت نون به کسی نمیدیم. برو ته صف…. قول نمیدم ولی شاید نوبت شما که رسید خمیر تموم کنیم. حالا وایسا همونجا تا ببینم چی میشه.با خودم گفتم: حتما این شاطر عباس شبها ماهواره نگاه میکنه که اینقدر ضدانقلاب شده یا شاید هم از اسرائیل پول میگیره که به ما دوتا نون خارج از صف نمیده. باید بگم وزیر اطلاعات اینو زیر نظر بگیره و شاید لازم باشه بفرستیمش ...... تا مورد ارشاد ویژه قرار بگیره !! !!
فعلا دیر شده باید برم تا بعد....
خاطره ای از آقای هاشمی رفسنجانی گذاشتم و همون مطلب رو با تصحیح آقای x(حسین خان شریعت مداری )
...شب به خانه نیامدم و به دفتر کارم رفتم. شام، کوکوی سیبزمینی داشتیم و تلفنی با خانه صحبت کردم. معلوم شد، عفت هم برگشته و از پیامهای آقای منتظری برایم گفت. امروز طومار 50 متری در سالن مجلس آوردهاند که مردم به دنبال سخنان مهدی بازرگان، خواستار اخراج لیبرالها از مجلس شدهاند و اینها خیلی ناراحتند و از من گله دارند که چرا کاملاً از آنها حمایت نمیکنم . آقای محمد محمدی گلپایگانی هم، ضمن اظهار ناراحتی از وضع خودش و فشار حزباللهیهای گرگان، پیام دکتر پیمان را آورد که «امت» را به خاطر فشار حزبالله، تعطیل کند و میخواهد من را ببیند.کارمان با این آقایان مشکل شده، دوستان و همرزمان دوران مبارزهاند و خود را ذیحق میدانند، من هم تحت تأثیر عواطف هستم و از طرفی در این جریانهای اخیر، بد عمل کردند و اوج آن، که کار را مشکلتر کرده، وضع روابطشان با ضدانقلاب محارب است که این همه انسانهای بزرگوار انقلابی را شهید کردهاند و در جنگ با عنوان ستون پنجم دشمن عمل میکنند. در عین حال از نصیحت و خیرخواهی نسبت به آنها دریغ نمیکنم. آخر شب، مقداری از گزارشها را خواندم. حادثه مهمی نداشتیم. ص323 «کتاب عبور از بحران»
حالا با هم روایت درست و دقیق و بدون اشتباه و مناسب با اوضاع واحوال کنونی !!!!!!را از دید آقای x میخوانیم:
یکشنبه 19 مهر 1360...ظهر که از خواب پا شدم، رفتم به دفتر کارم. ناهار کباب تیهو و بوقلمون و خاویار و آلورا و آناناس و سوپ لابسترداشتم. تلفنی با خانه صحبت کردم. معلوم شد، عفت هم برگشته. خیلی اصرار داشت که تا شب جامعه را با شدت هرچه تمامتر به آشوب بکشیم و زودتر انقلاب را به باد بدهیم. هرقدر اصرار کردم نپذیرفت. نگرانم. الان وقتش نیست. فائزه و فاطمه هم مثل ایشان به شدت مصرند به این ماجرا.داشتم دسر میخوردم که آقای علیاکبر ناطقنوری آمد. ناراحت بود. گفت: « اکبر کارها عقب است. چرا نمیآیی زودتر همه ثروتهای ملی را چپاول کنیم و مملکت را به یغما ببریم.» هرچه گفتم من الان درگیر خیانت به رزمندگان اسلام هستم و گرفتار پیروز کردن باطل بر حق هستم، چون به صدامیزد کافر قول دادهام به خرجش نرفت. دست آخر رضایت دادم که او هم بیاید با حسن روحانی خیانت کند به اساس انقلاب و در عوض پروژه چپاول ثروتهای مملکت را هم بسپاریم به بچههای دو خانواده. اندکی دلچرکین شد ولی بههرحال پذیرفت و رفت.بعد از ظهر داشتم نقشه رابطه با آمریکا را میکشیدم که آقای خاتمی آمد. بچههای دفتر گفتند آقای خاتمی آمده. آمد توی دفتر، خشکم زد. امان از دست گیجبازیهای بچههای دفتر. فکر کردم سیدمحمد خاتمی آمده، نگو سیداحمد خاتمی آمده بود. پنج دقیقه بیشتر نماند. دعوایمان شد، ناسزا گفتیم به هم. چایی نخورده رفت. در دفتر را خیلی محکم به هم زد.
آقای محسن رضایی از قرارگاه زنگ زد برای کسب تکلیف، گفتم همین روند خیانت خوب است، آن را پیبگیرید.بعد اخوی محمد آمد. بحمدالله دستش در خیانت و چپاول خوب راه افتاده، مهدی و محسن را به او سپردم تا آموزششان بدهد. با برادران لاریجانی قرار داشتم. رفته بودند اسکی نیامدند....نزدیک غروب خیلی درگیری داشتم. برادران مؤمن و مسلمان و مبارزان واقعی و صاحبان اصلی انقلاب آمدند. برادر سیدمجتبی هاشمیثمره، برادر صادق محصولی، برادر محمد علیآبادی، برادر مهدی کلهر و برادر حمید روحانی.یک اسلامشناس برجسته هم همراهشان بود به نام اسفندیار رحیممشایی که انصافاً هم وارد بود. به نمایندگی از برادر دیگری آمده بودند . فقط همین جمع هستند که فهمیدهاند من مسائلی را به امام تحمیل کردهام و دارم جام زهر دست ایشان میدهم. از طرفی چون همه بار انقلاب بر دوش این جماعت است، نمیتوانم هیچ چیزی به آنها بگویم. نمیدانم کی از همه اسناد یک کپی هم داده به این برادران.خلاصه حسابی سرم دادوبیداد کردند و گفتند که همه مدارک را هم دارند. حتی فهمیدهاند که میخواهم جامعه را به آشوب بکشانم و انقلاب را به باد بدهم. از طرفی همه بار جنگ هم بر دوش این برادران است و همه هم این را میدانند. لذا نمیتوانم هیچ کاری بکنم.شب آنقدر از دستشان گریه کردم که نماز صبحم قضا شد. خدا مرا ببخشد. اکبر هاشمی بهرمانی
ص 323 (کتاب عبور از بحران، چاپ جدید با ویرایش خیلی جدید)
1-حدودا یک قرن قبل قند از کشور بلژیک به ایران صادر می شد . به دلیل مسائلی که میان روحانیون و یکی از اتباع بلژیک پیش آمده بود فتوای حرام بودن قند صادر شده بود و کسی قند نمی خورد. یکی از تجار که قندهایش رو دستش مانده بود به سراغ یکی از مراجع رفت و با تقدیم خمس و زکات مشکل را برای وی مطرح کرد. بعد از آن بر فتوای قبلی تبصره ای صادر شد که حرام بودن قند وقتی است که مستقیما در دهان گذاشته شود ، اگر قند را پیش از گذاشتن در دهان در چای بزنید حلال می شود . ……. هنوز هم بسیاری از افراد مسن بدون آنکه دلیل آن را بدانند ،قبل از آنکه قند را در هان بگذارند آن را در استکان چای فرو می برند
2-در دهه 40 خورشیدی نوشابه های پپسی کولا وارد بازار ایران ، شایعاتی مبنی بهایی بودن مالک شرکت توزیع کننده این نوشابه ها بر سر زبان ها افتاد و فتوایی مبنی بر حرام بودن خوردن پپسی کولا صادر شد. شرکت توزیع کننده که نمی خواست بازار را از دست بدهد خمس و زکات متعلقه را دو دستی تقدیم یکی از مراجع کرد تا تبصره ای بر این فتوا نوشته شود که خوردن نوشابه های پپسی با شیشه حرام است اگر در لیوان ریخته شود حلال می گردد……
3-در دهه 50 خورشیدی ماشین های لباس شویی وارد بازار ایران شد. خانواده های ایرانی که به احکام دینی پایبندی زیادی داشتند حاضر به خریداری این محصول نبودند چون به اعتقاد آنها آب موجود در محفظه این ماشین کمتر از حد شرعی آب کر (سه وجب طول ،در سه وجب عرض ، در سه وجب ارتفاع) است و نجاست لباس ها را از بین نمی برد . اینبار تاجر مذکور خودش پیش قدم شد و با تقدیم خمس و زکات توانست فتوایی بر کر بودن آب لوله کشی شهر که به دستگاه لباسشویی می ریزد بدست بیاورد
*مدت ها است که فتوا ها مراجع اثر خود را از دست داده اند و در عوض نهادهای دولتی فتوا های موثر صادر می کنند .
4-چند سال قبل تیر آهن های چینی وارد گمرک های ایران شدند و اداره استاندارد فتوا داد که این تیر آهن ها غیر مقاوم هستند و نباید وارد بازار شوند . همین امر باعث گرانی بی سابقه آهن در بازار کشور شد. تاجری که از چین آهن وارد کرده بود به سراغ رئیس محترم استاندارد رفت و مانند اسلاف خود وجهی را در قالب خمس و زکات (یا چیز دیگری شبیه به باج) به ایشان تقدیم کرد و به فاصله چند ماه مشکل تیرآهن های مانده در گمرک حل شد و روانه بازار شدند.
5- مدتی قبل شرکتی به نام تجاری محسن برنج های هندی را در بسته بندی های با برند خود وارد بازار کرد و با تبلیغ گسترده توانست بازار کشور حتی استان های گیلان و مازندران که در آنها برنج کشت می شود را تسخیر کند. این برنج ها قدری مشکوک بودند چون در هر دمایی که پخته می شدند بازهم به هم نمی چسبیدند .با توجه به وجود نشاسته درون برنج چنین چیزی قدری عجیب به نظر می رسید. یک نفر بیکار در مرکز تحقیقات برنج برای پی بردن به راز این برنج ها آنها را در یکی از آزمایشگاه های وابسته به مرکز استاندارد آزمایش کرد و در آن مواد سمی خطرناک مانند آرسنیک و سرب مشاهده کرد. این خبر رسانه ای شد و تبلیغ برای این برنج ممنوع شد. و عده ای تقاضای جمع آوری این برنج از بازار را داشتند.
مالک برند محسن مقدار متنابهی خمس و زکات (یا هر اسم دیگری که شما روی آن می گذارید ) را تقدیم رئیس سازمان استاندارد کرد تا او نه تنها شخص بیکاری که این برنج ها را آزمایش کرده بود توبیخ کند بلکه قهرمانانه از سلامت این برنج ها دفاع کند.
حتی خود هندی ها هم اعلام کردند که برنج های صادراتی شان آلوده است اما رئیس محترم استاندارد که می خواست وجه دریافتی اش حلال باشد هندی هارا دیوانه های متوهم دانست و خوردن برنج های هندی را بدون اشکال اعلام کرد. (البته اگر همسر خود ایشان از این برنج ها خریداری کند احتمالا بادریافت طلاق راهی منزل پدر شان خواهد شد)
البته مالک برنج محسن راه رسم خمس و زکات دادن را به نیکی می داند . و نه تنها برنج های آن از بازار جمع نشد که توانست با تقدیم مقداری از این خمس و زکات به رئیس سازمان صداو سیما دستور العمل قبلی ایشان مبنی بر ممنوعیت تبلیغ برنج خارجی در رادیو و تلویزیون ( که در حالت جو گیری ایشان صادر شده بود) را ملغی کند و اکنون تبلیغات این برنج به صورت گسترده تر از سابق از رادیو و تلویزیون پخش می شود.(بایک توضیح اضافه : برنج محسن برنج 100درصد ایرانی هند یعنی برنج شهر ایران هند!!!!!)
منبع : وبلاگ آقای شنگول آبادی
محمد رویانیان، رئیس ستاد مدیریت حملونقل سوخت که عملاً نماینده دکتر احمدینژاد در بحث حملونقل است،در مناظرهای شنیدنی با محسن هاشمی رفسنجانی، مدیرعامل شرکت متروی تهران کارشناسترین فرد در بحث حملونقل را معرفی کرد.
به گزارش خبرنگار _آینده _، از حاشیههای جالب این مناظره آن بود که رویانیان از مجری رادیو گفتگو پرسید، شما نگفتید طرف مقابل من محسن هاشمی است و محسن هاشمی هم گفت: من تقصیر ندارم، تقصیر رادیو فرهنگ است که مجری تذکر داد، اینجا رادیو گفتگوست، نه رادیو فرهنگ!ادامه مطلب...
چارهای نداشتیم. هم? ایرانیها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم، و اگر هم داریم، ما بهیاد نداریم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمیدانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوئیم همین سرود ملی ما است. کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند...
اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ میدانستیم، با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمیشد بهصورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم: بچهها، عمو سبزیفروش را همه بلدید؟. گفتند: آری. گفتم: هم آهنگین است، و هم ساده و کوتاه. بچهها گفتند: آخر عمو سبزیفروش که سرود نمیشود. گفتم: بچهها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم:«عمو سبزیفروش . . . بله. سبزی کمفروش . . . بله. سبزی خوب داری؟ . . . بله» فریاد شادی از بچهها برخاست و شروع به تمرین نمودیم. بیشتر تکی? شعر روی کلم? «بله» بود که همه با صدای بم و زیر میخواندیم. هم? شعر را نمیدانستیم. با توافق همدیگر، «سرود ملی» به اینصورت تدوین شد:
عمو سبزیفروش! . . . بله.
سبزی کمفروش! . . . . بله.
سبزی خوب داری؟ . . بله.
خیلی خوب داری؟ . . . بله.
عمو سبزیفروش! . . . بله.
سیب کالک داری؟ . . . بله.
زالزالک داری؟ . . . . . بله...
سبزیت باریکه؟ . . . . . بله.
شبهات تاریکه؟ . . . . . بله.
عمو سبزیفروش! .. . . بله. ……………
این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یکشکل و یکرنگ از مقابل امپراطور آلمان ، «عمو سبزیفروش» خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، بهطوری که صدای «بله» در استادیوم طنینانداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان بهخیر گذشت.
شعر زیبایی در در یک وبلاگ دیدم برایتان گزاشتم ....
یاد دارم در غروبی سرد سرد می گذشت از کوچه ما دوره گرد
داد می زد:کهنه قالی می خرم دست دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در خانه نیست ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت:آقا سفره خالی می خرید؟
گفت: آری می خرم اما به مفت چون که نفت است اندرونش در نهفت!
امیر المؤمنین (ع) خطاب به مالک اشترمی فرماید:
«از خونریزى بپرهیز، و از خون ناحق پروا کن، که هیچ چیز همانند خون ناحق عذاب الهى را نزدیک و مجازات را بزرگ نمىکند و نابودى نعمتها را سرعت نمىبخشد و زوال حکومت را نزدیک نمىگرداند، و روز قیامت خداى سبحان قبل از رسیدگى اعمال بندگان، نسبت به خونهاى ناحق ریخته شده داورى خواهد کرد، پس با ریختن خونى حرام، حکومت خود را تقویت مکن، زیرا خون ناحق، پایههاى حکومت را سست مىکند و بنیاد آن را برکنده به دیگرى منتقل میسازد»
خداوندا دروغ ها را آشکار و ذروغ گو را رسوا بفرما.
الهی آمین
بازدید دیروز : 11
کل بازدید : 135640
کل یاداشته ها : 96